عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۴۱ - مردن ورقه و خبریافتن گلشاه

بگفت این و بگسستش از تن نفس

تو گفتی همان یک نفس بود و بس

غلامش ببارید از دیده خون

بگفتا چه تدبیر دارم کنون!

که یاری کند مر مرا اندرین

که تنها ورا کرد نتوان دفین

چو شد روز وقت نمازدگر

سواری دو پیدا شد از رهگذر

به نزدیکشان رفت و گفت آن غلام

که ای اهل شامات و جمع کرام

اگرتان دل واصل و دین هست پاک

سپارید این خسته دل را به خاک

سواران نهادند از آن راه روی

سوی آن دل آزردهٔ مهرجوی

یکی ماه دیدند بگداخته

ابر سوخته سیم زر تاخته

شد از غم دل هر دو افروخته

جگر خسته گشتند و دل سوخته

هم اندر زمان شخص آن در پاک

نهفتند اندر دل تیره خاک

حدیث وی و سر گذشتش تمام

همه بر رسیدند پاک از غلام

چو آگاه گشتند کاحوال چیست

چه بودست وین خستهٔ زار کیست

بر آن برده دل زار بگریستند

همیشه به تیمار او زیستند

غلامک بگفتا بگویید راست

ایا قوم آرامگه تان کجاست؟

بگفت آن یکی هست ما را مقام

بر قصر گلشاه فرخنده نام

غلامک بگفت: ای دو آزاد مرد

بباید شما را یکی کار کرد

شما هر دوان این سخن را بسید

چو نزدیکی قصر گلشه رسید

بگویید با عاشق سوگوار

مخسب ار ترا هست تیمار یار

کجا ورقه شد زین سپنجی سرای

بدین درد مزدت دهادا خدای

سواران بگفتند فرمان بریم

بگوییم چون بر درش بگذریم

بگفتند و رفتند از آن جایگاه

بدو روز کوتاه کردند راه

رسیدند با شهر هنگام شام

همان قصر گلشاه نادیده کام

چو بر درگه قصر بگذاشتند

ز آشوب یک نعره برداشتند

بگفتند هر دو به بانگ بلند

که ای خسته دل گلشه مستمند

دهاد ایزدت مزد ای نیک نام

به گم گشتن ورقه ابن الهمام

سوی گوش گلشاه آمد خروش

ز درد جگر مغزش آمد بجوش

سوی بام شد هم چو دیوانگان

چنین گفت ای قوم بیگانگان

چه آواز بود این کزو چون تگرگ

ببارید بر جان من تیز مرگ

اگر از پی جان من خاستید

همه یافتید آنچ می خواستید

مر آن خسته دل را کجا یافتید

وزو از کجا روی برتافتید

اگر کینه تان بد ز من، توخته

وگر خواستی سوختن، سوخته

بگفت این و تا در خور آفرین

ازین جایگه بر دو منزل زمین

برو بر همه قصه کردند یاد

چو بشنید برزد یکی سردباد

بگفتش بزاری دریغا دریغ

که خورشید من رفت در تیره میغ

سبک معجر از سرش بیرون فگند

به ناخن درآورد مشکین کمند

روانش همی با اجل راز کرد

بزاری یکی شعر آغاز کرد

همی گفت با خویشتن آن نگار

یکی شعر تازی بزاری زار