غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

همنشین جان من و جان تو این انگیز هی

سینه ای از ذوق آزار منش لبریز هی

غیر دانم لذت ذوق نگه دانسته است

کز پی قتلم به دستش داد تیغ تیز هی

می چکد خونم رگ ابرست آن فتراک های

می تپد خاکم رم بادست آن شبدیز هی

بر سر کوی تو بیخود گشتنم از ضعف نیست

کشته رشکم نیارم دید خود را نیز هی

ننگ باشد چشم بر ساطور و خنجر دوختن

غنچه آسا سینه ای خواهم جراحت خیز هی

تیشه را نازم که بر فرهاد آسان کرد مرگ

خنجر شیرویه و جان دادن پرویز هی

غمزه را زان گوشه ابرو گشاد دیگرست

آن خرام توسن و این جنبش مهمیز هی

ریزش خشت از در و دیوار برگ راحت ست

خاک را کاشانه ما کرده بالین خیز هی

گفتم آری رونق بازار کسری بشکنی

گرم کردی در جهان هنگامه چنگیز هی

غالب از خاک کدورت خیز هندم دل گرفت

اصفهان هی یزد هی شیراز هی تبریز هی