کیستم دست به مشاطگی جان زدهای
گوهرآمای نفس از دل دندان زدهای
پاس رسوایی معشوق همین است اگر
وای ناکامی دست به گریبان زدهای
شوق را عربده با حسن خودآرا باقیست
من و صدپارهدلی بر صف مژگان زدهای
دل صد چاک نگهدار و به جایش بفرست
شانهای در خم آن زلف پریشان زدهای
بو که در خواب خود آیی و سحر برخیزی
ساغر از باده نظاره پنهان زدهای
بهر سرگرمی ما خانهخرابان باید
حسنی از تاب خود آتش به شبستان زدهای
فارغ از کشمکش عشوه جنونی دارم
پشت پایی به سر کوه و بیابان زدهای
حسن در جلوهگریها نکشد منت غیر
هر گل از خویشتن است آتش دامان زدهای
تا چهها مژده خونگرمی قاتل دارد
ناوک در ره دل قطره ز پیکان زدهای
خواستم شکوه بیداد تو انشا کردن
قلم از جوش رقم شد خس طوفان زدهای
وای بر من که رقیب از تو به من بنماید
نامه واشده مهر به عنوان زدهای
هدیه آوردهای از بزم حریفان ما را
رخ خوی کرده ز شرم و لب دندان زدهای
برده در انجمن شعله رخانم غالب
ذوق پروانه بر روی چراغان زدهای