میرود خنده به سامان بهاران زدهای
خون گل ریخته و می به گلستان زدهای
شور سودای تو نازم که به گل میبخشد
چاکی از پرده دل سر به گریبان زدهای
آه از بزم وصال تو که هر سو دارد
نشتر از ریزه مینا به رگ جان زدهای
شور اشکی به فشار بن مژگان دارم
طعنه بر بیسر و سامانی طوفان زدهای
اندرین تیرهشب از پرده برون تاخته است
می روشن به طربگاه حریفان زدهای
فرصتم باد که مرهم نه زخم جگر است
خنده بر بیاثریهای نمکدان زدهای
خوش به سر میرود از ضربت آهم هر سو
چرخ سرگشتهتر از گوی به چوگان زدهای
خوشنوا بلبل پروانهنژادی دارم
شعله در خویش ز گلبانگ پریشان زدهای
آه از آن ناله که تا شب اثری باز نداد
به هماهنگی مرغان سحرخوان زدهای
چمن از حسرتیان اثر جلوه تست
گل شبنمزده باشد لب دندانزدهای
خاک در چشم هوسریز چه جویی از دهر
بارگاهی به فراز سر کیوان زدهای
بنگر موج غباری و ز غالب بگذر
اینک آن دم ز هواداری خوبان زدهای