غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو

فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو

تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد

گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو

نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر

خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو

پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت

باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو

بینوایان تو درد سر دعوی ندهند

بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو

دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند

مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو

نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا

نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو

به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟

که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو

بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت

چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو

محو افسونگر نازیم که او را با ما

دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو

دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است

به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو

بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل

حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو