غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

بالم به خویش بس که به بند کمند تو

مردم گمان کنند که تنگم به بند تو

آزادیم نخواهی و ترسم کزین نشاط

نالم به خود چنان که نگنجم به بند تو

نز خویش ناسپاسی و نز سایه در هراس

گویی رسیده ام به دل دردمند تو

رنج قضاست همت آسان گذار ما

قهر خداست خاطر مشکل پسند تو

از ما چه دیده ای که به ما از گداز دل

همچون شکر در آب بود نوشخند تو

ای مرگ مرحبا، چه گرانمایه دلبری

چشم بد از تو دور نکویان سپند تو

ای کعبه چون من از دل یار اوفتاده ای ست

این بت که اوفتاده ز طاق بلند تو

در رهگذر به پرسش ما گر کشی چه باک

آخر شراب نیست عنان سمند تو

آن کز تو دل ربوده ندانم که بوده است؟

یارب که دور باد ز جانش گزند تو

هرگونه رنج کز تو در اندیشه داشتم

هم با تو در مباحثه گفتم به پند تو

غالب سپاس گوی که ما از زبان دوست

می بشنویم شکوه بخت نژند تو