غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

تن بر کرانه ضایع دل در میانه غافل

چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل

داغم به شعله زایی انداز برق خاطف

سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل

ذوق شهادتم را دست قضا به حنا

سیر سعادتم را پای ستاره در گل

اندیشه را سراسر حشری ست در برابر

نظاره را دمادم برقی ست در مقابل

فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه

آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل

هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا

هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل

شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت

چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل

راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب

تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل

نظاره با ادایت موسی و طور سینا

اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل

با من نموده مجنون بیعت به فن سودا

بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل

غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان

در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل