چاک از جیبم به دامان میرود
تا چه بر چاک از گریبان میرود
جوهر طبعم درخشانست لیک
روزم اندر ابر پنهان میرود
گر بود مشکل مرنج ای دل که کار
چون رود از دست آسان میرود
جز سخن کفری و ایمانی کجاست؟
خود سخن در کفر و ایمان میرود
هر شمیمی را مشامی درخور است
بوی پیراهن به کنعان میرود
آید و از ذوق نشناسم که کیست
تا رود پنداشتی جان میرود
میبرد اما نه یک جا میبرد
میرود اما پریشان میرود
هرکه بیند در رهش گوید همی
قبلهٔ آتشپرستان میرود
اول ماه است و از شرم تو ماه
آخر شب از شبستان میرود
بگذر از دشمن دلش سخت است سخت
آبروی تیر و پیکان میرود
کیست تا گوید بدان ایواننشین
آنچه بر غالب ز دربان میرود؟