غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

دانست کز شهادتم امید حور بود

برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود

رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم

سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود

محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را

معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود

سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست

بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود

نازم به امتیاز که بگذشتن از گناه

با دیگران ز عفو و به ما از غرور بود

ای آن که از غرور به هیچم نمی خری

زان پایه بازگوی که پیش از ظهور بود

درد دلم به حشر ز شدت نهفته ماند

خون باد ناله ای که هم آهنگ صور بود

دل از تو بود و تو پی الزام ما ز ما

بردی نخست آنچه ز جنس شعور بود

قطع پیام کردی و دانستم آشتی ست

دلاله خوبروی و دلم ناصبور بود

دادی صلای جلوه و غالب کناره کرد

کو بخش آن گدا که ز غوغا نفور بود