بهر خواری بس که سرگرم تلاشم کردهاند
پارهای نزدیک در هر دورباشم کردهاند
ترسم از رسواییم آخر پشیمانی کشید
رازم و این شاهدان مست فاشم کردهاند
چرخ هرروزم غم فردا به خوردن میدهد
تا قیامت فارغ از فکر معاشم کردهاند
غیر گفتی روشناس چشم گوهربار هست
رازدان ناله الماس پاشم کردهاند
هرچه از بیطاقتی مزد ثباتم دادهاند
هرچه از اندوه صرف انتعاشم کردهاند
از تف داغت به دل دوزخ سرشتم خواندهاند
وز دم تیغت به تن مینو قماشم کردهاند
هم به صحرای جنون مجنون خطابم دادهاند
هم به کوه بیستون خارا تراشم کردهاند
چشم نبوم از چه رو خارم به جیب افشاندهاند
دل نباشم تا چرا رزق خراشم کردهاند
از چه غالب خواجگیهای جهان ننگ منست
گر نه با سلمان و بوذر خواجه تاشم کردهاند؟