غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد

کو فتنه تا به داوری هم علم کشد

دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟

یعنی به خویش هم کند و از تو هم کشد

۳

رشک ست و دفع دخل مقدر عتاب چیست؟

بگذار در دلم مژه چندان که نم کشد

صیدت ز بیم جان نرمد بلکه می رود

تا دشت را ز شوق در آغوش رم کشد

دشوار نیست چاره عیش گریزپای

دور قدح چو سلسله گر سر به هم کشد

۶

آنی که تاب جذبه ذوق نگاه تو

رنگ از گل و می از رز و صید از حرم کشد

شوقم که روشناس دل نازنین تست

کی منت نوشتن و ناز قلم کشد

زشت آن که تا ز زحمت پشت و شکم رهد

هم رنج کارسازی پشت و شکم کشد

۹

صهبا حلال زاهد شب زنده دار را

اما به شرط آن که همان صبحدم کشد

از تازگی به دهر مکرر نمی شود

نقشی که کلک غالب خونین رقم کشد