غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد

از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد

نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت

چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد

منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی

که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد

دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی

ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد

نترسد ار ز گسستن خدا نخواسته باشد

چرا رسد سر آن طره بر میانش و لرزد؟

ز شور ناله دل دارد اضطراب روانم

چو رایضی که ز کف در رود عنانش و لرزد

ز جنبش مژه مانی دم نگاه به مستی

که بی اراده جهد تیر از کمانش و لرزد

ز شیخ وجد به ذوق نشاط نغمه نیابی

مگر به دل گذرد مرگ ناگهانش و لرزد

فغان ز خجلت صراف کم عیار که ناگه

برآورند زر قلب از دکانش و لرزد

گر از فشاندن جان شور نیست در سر غالب

چرا به سجده نهد سر بر آستانش و لرزد