راز خویت از بدآموز تو میجوییم ما
از تو میگوییم گر با غیر میگوییم ما
حشر مشتاقان همان بر صورت مژگان بود
مر ز خاک خویشتن چون سبزه میروییم ما
راز عاشق از شکست رنگ رسوا میشود
با وجود سختجانیها تنکروییم ما
زین بهار آیین نگاهان بو که بپذیرد یکی
عمرها شد، رخ به خون دیده میشوییم ما
آفتاب عالم سرگشتگیهای خودیم
میرسد بوی تو از هر گل که میبوییم ما
تا چهها مجموعه لطف بهاران بودهای
تا به زانو، سوده پای ما و میپوییم ما
زحمت احباب نتوان داد غالب بیش از این
هرچه میگوییم بهر خویش میگوییم ما