تعالی الله به رحمت شاد کردن بیگناهان را
خجل نپسندد آزرم کرم بیدستگاهان را
خوی شرم گنه در پیشگاه رحمت عامت
سهیل و زهره افشانده ز سیما روسیاهان را
زهی دردت که با یک عالم آشوب جگرخایی
دود در دل گدایان را و در سر پادشاهان را
به حرفی حلقه در گوش افگنی آزادمردان را
به خوابی مغز در شور آوری بالینپناهان را
ز شوقت بیقراری آرزو، خارا نهادان را
به بزمت لایخواری آبرو، پرویزجاهان را
به بزمت شادم اما زین خجالت چون برون آیم؟
که رشکم، در جحیم افگند، خلد آرامگاهان را
به دلها ریختی یکسر شکستن هم ز یزدان دان
که لختی بر خم زلف و کله زد، کجکلاهان را
بنازم خوبی خونگرم محبوبی که در مستی
کند ریش از مکیدنها زبان عذرخواهان را
به می آسایش جانها بدان ماند که ناگاهان
گذر بر چشم افتد، تشنهلب گمکردهراهان را
ز جورش داوری بردم به دیوان، لیک زین غافل
که سعی رشکم از خاطر برد نامش گواهان را
گسست تار و پود پرده ناموس را نازم
که دام رغبت نظاره شد رسوانگاهان را
نشاط هستی حق دارد از مرگ ایمنم غالب
چراغم چون گل آشامد نسیم صبحگاهان را