سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق

المنةلله که نمردیم و بدیدیم

دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم

در رفتن و بازآمدن رایت منصور

بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم

تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت

وآوای درای شتران باز شنیدیم

چون ماه شب چارده از شرق برآمد

رویی که در آن ماه چو نو می‌طلبیدیم

شکر شکر عافیت از کام حلاوت

امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم

در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم

تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم

وقتست به دندان لب مقصود گزیدن

آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم

دست فلک آن روز چنان آتش تفریق

در خرمن ما زد که چو گندم بتپیدیم

المنةلله که هوای خوش نوروز

باز آمد و از جور زمستان برهیدیم

دشمن که نمی‌خواست چنین روز بشارت

همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم

سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید

گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم