سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

بیفکن خیمه تا محمل برانند

که همراهان این عالم روانند

زن و فرزند و خویش و یار و پیوند

برادرخواندگانِ کاروانند

نباید بستن اندر صحبتی دل

که بی ایشان بمانی یا بمانند

نه اول خاک بوده‌ست آدمیزاد

به آخر چون بیندیشی همانند

پس آن بهتر که اول وآخر خویش

بیندیشند و قدر خود بدانند

زمین چندی بخورد از خلق و چندی

هنوز از کبر سر بر آسمانند

یکی بر تربتی فریاد می‌خواند

که اینان پادشاهان جهانند

بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری

ببین تا پادشه یا پاسبانند

بگفتا تخته بر کندن چه حاجت

که می‌دانم که مشتی استخوانند

نصیحت داروی تلخ است و باید

که با جُلّاب در حلقت چکانند

چنین سَقمونیای شکرآلود

ز داروخانهٔ سعدی ستانند