سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

بیفکن خیمه تا محمل برانند

که همراهان این عالم روانند

زن و فرزند و خویش و یار و پیوند

برادر خواندگان کاروانند

۳

نباید بستن اندر صحبتی دل

که بی ایشان بمانی یا بمانند

نه اول خاک بوده‌ست آدمیزاد

به آخر چون بیندیشی همانند

پس آن بهتر که اول وآخر خویش

بیندیشند و قدر خود بدانند

۶

زمین چندی بخورد از خلق و چندی

هنوز از کبر سر بر آسمانند

یکی بر تربتی فریاد می‌خواند

که اینان پادشاهان جهانند

بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری

ببین تا پادشه یا پاسبانند

۹

بگفتا تخته بر کندن چه حاجت

که می‌دانم که مشتی استخوانند

نصیحت داروی تلخ است و باید

که با جلاب در حلقت چکانند

چنین سقمونیای شکرآلود

ز داروخانهٔ سعدی ستانند