بترس از غیرت سلطان عشق ای آنکه می پرسی
که بر خاک زمین دایم چرا افلاک میگردد
به سر میشد ز مغروری زد او را عشق یک سیلی
که شد رویش کبود و تا ابد بر خاک میگردد