اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۸

بترس از غیرت سلطان عشق ای آنکه می پرسی

که بر خاک زمین دایم چرا افلاک میگردد

به سر میشد ز مغروری زد او را عشق یک سیلی

که شد رویش کبود و تا ابد بر خاک میگردد