اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۸

نظری فکن که دارم تن زار و روی زردی

لب خشک و دیده تر دل گرم و آه سردی

تو که آفتاب حسنی چه غمت ز خاکساران

که بدامن تو هرگز ننشسته است گردی

غم جان خسته ما نخورد طبیب جانها

مگر این طبیب مارا بدهد خدای دردی

دل خسته زخم هجران به هلاک کرد درمان

اگر این دوا نبودی دل ریش ما چه کردی

سر آنحریف گردم که بخون خویش رقصد

نه چو گرد باشد بره تو هرزه گردی

که رسد بخضر و عیسی برسان بما خدایا

نفس حیات بخشی قدم جهان نوردی

تو بسعی خویش اهلی نشوی قبول دلها

مگر آنکه بر تو افتد نظر قبول مردی