اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۵

بسکه دل در سینه من سوخت داغ دلبری

هر نفس کز دل بر آرم نیست بی خاکستری

آه از آن دلشادی اول که خنجر برکشید

وای از آن نومیدی آخر که ز در بر دیگری

نیست جای کشتگان تیغ تو صحرای حشر

باید از بهر شهیدان تو دیگر محشری

گو مباش اسباب عشرت زانکه مارا بس بود

سینه با صد ناله چنگی، دل پر از خون ساغری

عاقبت اهلی گلی از خار غم خواهد دمید

دردمندی را که از شاخ طرب نبود بری