آدم و گندم، من و خال لب جانانهای
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانهای
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانهای
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا به کی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانهای
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشهٔ ویرانهای
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانهای