اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۴

بیمارم و لب تشنه و از قافله مانده

آبی که بود در جگرم ز آبله مانده

بگشا سر آن زلف چو زنجیر و نگه کن

جان داده صد آشفته و در سلسله مانده

تن غرقه بخون دل و محبوب نه راضی

ما خسته و پا در گل و او در گله مانده

رفتند رقیبان همه در کعبه مقصود

عاجز صفتانند درین مرحله مانده

جان رخت ببست از تن پر درد و هنوزش

در گوش و دل از ناله من غلغله مانده

فریادرس ایعقل گرانمایه که اهلی

در چنگ حریفان تنگ حوصله مانده