اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۶

چون شمع دل از داغ تو افروختنش به

عاشق که دل افسرده بود سوختنش به

گر رسم وره عقل ندانم مکنم عیب

کاین دانش بیهوده نیاموختنش به

۳

بی یوسف خود دیده چو یعقوب ببستم

چشمی که نه بر دوست بود دوختنش به

هر چند عزیزست متاع خرد و صبر

در پای تو افشاندن از اندوختنش به

اهلی بغلامی تو چون پیر شد آخر

مفروش بدین عیب که نفروختنش به