اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۱

مدعی در جوش و ما بیهوش از آن نو گل شده

بلبلان خاموش و مرغ هرزه گو بلبل شده

آفتاب من که سوزد برق حسنش خشک و تر

سبزه تر بین که گرد عارضش سنبل شده

در کمین صید دل از زلف و خال و چشم مست

فتنه ها دارد سرفتنه آن کاکل شده

دیگرانرا جزوییی گر سوخت برق حسن او

خرمن صاحبدلان بر باد جزو و کل شده

همنشین آسان نشد اهلی بدان سر و سهی

باغبان خون خورده عمری تا قرین گل شده