اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۰

هرگز دلم ملول نگشت از جفای او

تا زنده ام خوشم چو بمیرم فدای او

آن گل نهاده در ره من صد هزار خار

من خار راه رفته بمژگان برای او

از عمر بیوفای خودم در عجب که چون

کرد اینوفا که کشته شدم در وفای او

ما را طواف کعبه چه حاجت که میکده

صد کعبه در طواف در آرد صفای او

عالم خراب گنج زر و رند می پرست

در عالمی که گنج زرست اژدهای او

دانی که مرغ دل همه در اضطراب چیست

در اضطراب آنکه بمیرد بپای او

اهلی در آشنایی و یاری ز جور اوست

بیگانه یی که کس نشود آشنای او