اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۲

درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان

درد دلی مراست که گفتن نمی توان

خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی

هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان

خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست

غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان

هر در که هست سفته ز الماس همت است

وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان

گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت

وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان

شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان

گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان

اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست

گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان