اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۵

تو که پیش بی‌غمانی چو گل از نشاط خندان

رخ خود چو غنچه درهم چه کشی ز دردمندان

ز لب تو بی‌عنایت، به کجا برم شکایت

که صدم جفاست از وی، ز تو صدهزار چندان

چه کنم که درنگیرد به تو شمع، برقِ آهی

که چو موم نرم سازد دل سخت‌تر ز سندان

به لب تو جای دندان که گمان برد ز تندی

چو مجال دیدن کس نبود چه جای دندان

تو بدین جمال و خوبی، دلِ تنگ نیست جایت

که فرشته کس مقید نکند به کنج زندان

دل من به خودپسندی نکشد ز سجده‌ات سر

که فرشته دیو سازد سر کبر خودپسندان

نرسید دست اهلی به سهی‌قدان گل‌رخ

نرسد بدست کوته، گل وصل سربلندان