غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند
۳
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
یکی گفت کاین بندیان شبروند
نصیحت نگیرند و حق نشنوند
چو بر کس نیامد ز دستت ستم
تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟
۶
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان
وگر عفتت را فریب است زیر
زبان حسابت نگردد دلیر
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدای و مترس از امیر
۹
چو خدمت پسندیده آرم به جای
نیندیشم از دشمن تیره رای
اگر بنده کوشش کند بندهوار
عزیزش بدارد خداوندگار
وگر کند رای است در بندگی
ز جانداری افتد به خربندگی
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری