سعدی » بوستان » باب نهم در توبه و راه صواب » بخش ۲۰ - حکایت سفر حبشه

غریب آمدم در سواد حبش

دل از دهر فارغ سر از عیش خوش

به ره بر یکی دکه دیدم بلند

تنی چند مسکین بر او پای بند

۳

بسیج سفر کردم اندر نفس

بیابان گرفتم چو مرغ از قفس

یکی گفت کاین بندیان شبروند

نصیحت نگیرند و حق نشنوند

چو بر کس نیامد ز دستت ستم

تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟

۶

نیاورده عامل غش اندر میان

نیندیشد از رفع دیوانیان

وگر عفتت را فریب است زیر

زبان حسابت نگردد دلیر

نکونام را کس نگیرد اسیر

بترس از خدای و مترس از امیر

۹

چو خدمت پسندیده آرم به جای

نیندیشم از دشمن تیره رای

اگر بنده کوشش کند بنده‌وار

عزیزش بدارد خداوندگار

وگر کند رای است در بندگی

ز جانداری افتد به خربندگی

قدم پیش نه کز ملک بگذری

که گر باز مانی ز دد کمتری