اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۷

من آن مستم که از اطوار خود یکمو نمیگردم

بهر پهلو که میگردم از آن پهلو نمیگردم

نصیحتگوی من هر لحظه صد افسون دمد لیکن

مسخر جز بسحر چشم آن جادو نمیگردم

من از عشق سیه چشمان چو مجنون مست و مدهوشم

تفاوت این که چون مجنون سگ آهو نمیگردم

نه عشقست اینکه میگویم هلاکم کن بدست خود

چرا خود کشته آن ساعد و بازو نمیگردم

ز بیم کشتن از کویش کجا بیرون روم اهلی

که میمیرم اگر یک لحظه در آن کو نمیگردم