اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۴

از بسکه می وصلت بیرون رود از دستم

روزیکه ترا بینم تا روز دگر مستم

ای آفت جان و دل دارم ز تو صد منت

کز دردسر مستی از یمن تو وارستم

در عشق سرافرازی بردار توان کردن

تا من سر جان دارم در کوی غمت پستم

گفتم مگر از مهرت طرفی بتوان بستن

بی مهر و وفا بودی نقش غلطی بستم

در عشق بتان اهلی خوانند اگرم کافر

از روی مسلمانی انصاف دهم هستم