اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۲

هرگز از بخت نیامد قدحی در دستم

که به دیوانگی عاقبتش نشکستم

وه که چندان به رخ جام من باده پرست

روزن دیده گشادم که در دل بستم

خواهم آن کنج فراغت که کس از دشمن و دوست

نکند یاد که من نیست شدم یا هستم

گرد آن شمع چو پروانه بسی گشتم لیک

تا به هستی خود آتش نزدم ننشستم

سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود

ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم