اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۰

گنجی چو تو در سینه به کونین چه کارم؟

مستغنی‌ام از هردو جهان من که تو دارم

چون ذره بر آنم که به خورشید رسم باز

در همت خو پست نِیَم گرچه غبارم

درمان دل از لعل تو جویند حریفان

من درد دل خود به خدا باز گذارم

چون بلبل اگر زار بگریم مکنم عیب

زاری ز غمت چون نکنم؟ عاشق زارم

جایی که بتان را سگِ خود می‌نشماری

انصاف دهم من چه سگم؟ در چه شمارم؟

در ملک دلم غم به جفا دست برآورد

وقت است که من هم به دعا دست بر آرم

اهلی ز کنار و بر خوبان نشوی سیر

هرچند من از خلق دو عالم به کنارم