اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۸

چون مرغ نیم بسمل چندانکه می‌تپیدم

تسلیم تا نگشتم آسودگی ندیدم

خاک سیه کشیدم در دیده بیجمالش

پیرانه سر چو طفلان خوش سرمه یی کشیدم

آخر به سنگ جورم بشکست شیشه دل

دردا که در پی دل بیهوده میدویدم

خواهم بخاک بردن چون لاله داغ حسرت

کز گلشن وصالش هرگز گلی نچیدم

اهلی اگرچه گشتم دیوانه لیک شادم

کز قید خودپسندی وحشی صفت رمیدم