اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۹

بزخم تیر تو جان رفت و خاک تن شد گل

هنوز لذت تیرت نمیرود از دل

دلا ز مشکل غم کار بر خود آسان کن

که مردنت بود آسان و زندگی مشکل

چه جای خار که گل گر فتد شود خارت

ز هرچه دامن همت نگیردت بگسل

به ذره یی چو تو خورشید صد نظر دارد

تا غافل از وی و مشغول خود زهی غافل

متاع عقل ببازار عشق کس نخرد

درین معامله دیوانه میشود عاقل

بیار می که ز مستی خجل شدن سهل است

هزار بار مرا توبه کرده است خجل

ز دیده حاصل اهلی همیشه خار غم است

ز شوره زار بجز خار کی شود حاصل