اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۶

یار مستغنی و ما مستغرق دریای عشق

آه از استغنای حسن و وای از استیلای عشق

شد بعشق آن جوان موی سیاه من سپید

وز سر من یکسر مو کم نشد سودای عشق

پرسش خون شهیدان روز محشر گر کنند

صد قیامت هر طرف برخیزد از غوغای عشق

شد دل مجنون ز من سرچشمه آب حیات

میخورد آب از دل من آهوی صحرای عشق

دولت معراج معنی عشق صورت میدهد

نیست در راه حقیقت پایه یی بالای عشق

درد عشق در دل ما گر بود جان گو مباش

بهتر از جان است ما را درد روح افزای عشق

لذت عشق از همه عیش جهان شیرین تر است

در دل اهلی نگیرد هیچ لذت جای عشق