اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۳

چند سوزیم ز داغ دل بیحاصل خویش

آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش

هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی

گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش

میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت

بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش

دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید

جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش

اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد

وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش