اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۰

تا شسته شد ز شیر لب روح پرورش

هیچ از دهان کس نشد آلوده شکرش

آن شاخ گل که نخل مرادیست این زمان

جز باد صبح کس نگرفته است در برش

۳

آه از بتی که چشم اگر برمنش فتد

هرگز نمی فتد ز حیا چشم دیگرش

گر لوح سینه پاک نسازم ز نقش غیر

نتوان که همچو آینه باشم برابرش

آهن رباست خاطر اهلی بجذب مهر

هرچند از آهن است دل سخت دلبرش