شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوی پاسبان
ز باریدن برف و باران و سیل
به لرزش در افتاده همچون سهیل
دلش بر وی از رحمت آورد جوش
که اینک قبا پوستینم بپوش
دمی منتظر باش بر طرف بام
که بیرون فرستم به دست غلام
در این بود و باد صبا بروزید
شهنشه در ایوان شاهی خزید
وشاقی پری چهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد
قبا پوستینی گذشتش به گوش
ز بدبختیش در نیامد به دوش
مگر رنج سرما بر او بس نبود
که جور سپهر انتظارش فزود؟
نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت
که چوبک زنش بامدادان چه گفت
مگر نیکبختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
تو را شب به عیش و طرب میرود
چه دانی که بر ما چه شب میرود؟
فرو برده سر کاروانی به دیگ
چه از پا فرو رفتگانش به ریگ
بدار ای خداوند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب
توقف کنید ای جوانان چست
که در کاروانند پیران سست
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف ساروان
چه هامون و کوهت، چه سنگ و رمال
ز ره باز پس ماندگان پرس حال
تو را کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد؟
به آرام دل خفتگان در بُنه
چه دانند حال کم گُرْسِنه؟