اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۰

گرچه زارم سوختی من عاشق زارم هنوز

روشن است از دود آهم کاتشی دارم هنوز

گرچه نقد دین و دل همچون زلیخا باختم

یوسف ار سودای من دارد خریدارم هنوز

بسته فتراک عشقم کی بمردن وارهم

با وجود آنکه جان دادم گرفتارم هنوز

در گلستان صد هزاران گل شکفت و باد برد

من ز جور باغبان آزرده و خورام هنوز

یوسف از زندان برآمد یونس از ماهی برست

صبر ایوبی سرآمد من دل افکارم هنوز

در خرابات مغان اهلی ندارد هیچ کم

گرچه پیرم بامی و معشوق در کارم هنوز