اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۵

مهی که چشم امیدم بسوی اوست هنوز

چراغ خلوت دل شمع روی اوست هنوز

اگرچه در طلبش سوخت جان و شد برباد

غبار سوخته در جستجوی اوست هنوز

بدان پری برسان ای نسیم بهر خدا

که دل در آتش حسرت ببوی اوست هنوز

نماند لیلی و جان شکسته مجنون

اسیر حلقه زنجیر موی اوست هنوز

چو شمع اگر همه عمرم در آرزو سوزد

هوای زندگی ام آرزوی اوست هنوز

اگرچه یار نبخشد امید کس هرگز

امیدواری اهلی بسوی اوست هنوز