اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۴

سنبل بگشا بر گل و سروت به خرام آر

مرغ دل ما را ز عدم باز بدام آر

تا کی بمراد دل خود صبح کنی شام

صبحی بمراد دل ما نیز بشام آر

لب بر لب جامی و مرا جان بلب از غم

جانم بلب خویش بجای لب جام آر

یکبار لب آور که ببوسم بهمه عمر

این باده جانبخش نگویم که مدام آر

با یار جفا پیشه ز فریاد چه حاصل

گو آتش دل هم علم داد ببام آر

ای جان، که بود غیر تو محرم بر جانان؟

برخیز و پیامی ببر و هم تو پیام آر

گو یاد کن از کشته هجران بسلامی

در کلبدش بار دگر جان بسلام آر

اهلی است غلام تو چو شد پیر مرانش

ای تازه جوان رحم بر این پیر غلام آر