اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۳

سوز دلم باتو گفت حرف نهانی دگر

بلبل و گل را بود گوش و زبانی دگر

زنده چو گردم به حشر گر بکشی دیگرم

سهل بود گر شود صرف تو جانی دگر

زندگی جاودان نیست یقین ور بود

جز بدهان توام نیست گمانی دگر

گرچه خدنگ بتان سینه نشان میکند

ناوک آن غمزه راهست نشانی دگر

بار گرانان کشد یار سبکروح چند

بهر خدا ساقیا رطل گرانی دگر

همت اهلی گذشت از دو جهان بهر دوست

تن بجهان در گرو او بجهانی دگر