اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۲

پایه معراج جان خواهی ز دنیا درگذر

پای در هفتم فلک نه و زمسیحا درگذر

دوش در مجلس چه خوش میگفت با پروانه شمع

گر سر مردن نداری از سر ما درگذر

تا نبرد غیرت یوسف ترا انگشت عیب

بازگیر انگشت و از عیب زلیخا درگذر

مردن اندر هجر خوش باشد نه در روز وصال

ای اجل کار است مارا با تو از ما درگذر

ای شب هجران مگر روز قیامت بگذری

سوختم از ظلمت آخر یا بکش یا درگذر

کی شود عاقل دل مجنون بکوشش ای حکیم

گر تو باری عاقلی از فکر سودا درگذر

لاف عشق، آنگه غم دنیا و دین نامردی است

مرد شو اهلی و از دنیا و عقبی درگذر