اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۹

ناخوش آن عمر که دور از رخ آن ماه رود

عمر هم خوش نبود گرنه بدلخواه رود

سوختم در ره خوبان ز پریشانی دل

چو پریشان نشود دل که بصد راه رود

یوسف از چاه زنخدان تو هرگز نرهد

وای آن دل که بامید تو در چاه رود

غیرت عشق زبان همه چون شمع بسوخت

که مبادا بزبان نام تو ناگاه رود

برق را زهره شبگردی آن کوی کجاست

جان اهلی است که با مشعله آه رود