هرکه را از چشم تر اشکی به دامن میچکد
قطره خونی است گویی کز دل من میچکد
تا به سوزن دوستی میدوزم یک چاک دل
صدهزاران قطره خون از چشم سوزن میچکد
برق آه من سبب باشد گر از ابر بهار
قطره آبی گهی بر سرو و سوسن میچکد
غرقه در خون خودم شبها ز بس کز دود دل
بر سرم باران خون از بام و روزن میچکد
گل نه از باد هوا روید از آن خونابهایست
کز دل مرغ سحر بر خاک گلشن میچکد
گرچه میگوید به قصد کشتم لعل تو تلخ
آب حیوان از لبت زان تلخ گفتن میچکد
گر به چشم خونفشان دم میزنی اهلی ز عشق
شربت خون نیز از چشم برهمن میچکد