اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۹

خم مویش که در کین من بیمار می پیچد

ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد

چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد

که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد

مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او

که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد

ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم

بکین در رشته جان من افکار می پیچد

بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی

جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد

زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد

سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد

بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم

تا آبله های جگرم نافه چین شد

چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند

کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد

سودش نبود مدعی از عشق که دشمن

دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد

گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش

تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد

هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک

دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد

اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید

یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد