اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۷

بغیر خون جگر دل شراب ناب نخورد

بتلخی د من هیچکس شراب نخورد

ز بسکه بود دل من بخون او تشنه

مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد

به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو

بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد

خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان

شراب خورد و غم عالم خراب نخورد

جز از سفال سگ آستان او اهلی

بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد