اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۵

مشاطه تو جلوه ناز ای پسر بود

طاووس را چه حاجت مشاطه گر بود

با سایه همرهی نکنم شب بکوی تو

صاحب نظر ز سایه خود بر حذر بود

گر سیل خون ز دیده فشانیم دور نیست

ماراکه از تو آنهمه خون در جگر بود

ذوقی است کشته کشتن عاشق ز بهر تو

ور جان دهد بپای تو ذوقی دگر بود

از نخل آرزو رطبی گر نمیدهی

سنگی بزن که از تو مرا این ثمر بود

هرچند عاشقان گله از دلبران کنند

مارا شکایت از دل خود بیشتر بود

گر شمع راه مرغ سحر شد چراغ گل

ما را چراغ راه زآه سحر بود

اهلی چو بنده نگهی شد بیک نظر

او را بخر که قیمت او یک نظر بود