اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۰

آگه از شمع رخش هم عاشقی چون من شود

هر کجا در گیرد آتش سوزاو روشن شود

یارمیباید که باشد، خانه گو ویرانه باش

زانکه گر گلخن بود از روی او گلشن شود

عشقبازان را بدل باری که خوانندش بلا

دانه مهری بود پرورش خرمن شود

شوخ خونخواری که هر کس دید آهی میکشد

آه از آنجانی که آن خونخواره را مسکن شود

گرتنت سوزد چو شمع از عشق اهلی غم مخور

عاشق آزاده کی هرگز اسیر تن شود