اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹

از خاک رهم عشق بر افلاک برآرد

چون ذره مرا مهر تو از خاک برآرد

تا رفت گل روی تو از گلشن چشمم

مژگان در چشم از خس و خاشاک برآرد

شبها بسر خاک شهیدت نه چراغ است

آهی است که او از جگر چاک برآرد

از آه من آسوده نباشد ملایک

کاین آتش دل دود ز افلاک برآرد

بزدود مه روی تو از صیقل ابرو

هر زنک که آیینه ادراک برآرد

هر خار که آلوده بپای سگت از خون

چشم از مژه اشک فشان پاک برآرد

شد در صدف دیده اهلی در اشکی

هر ژاله که آن روی عرقناک برآرد