اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳

شام غم دل‌خستگان را بی‌تو جان بر لب رسد

تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد

از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع

چون به مغز استخوانم آتش آن تب رسد

کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمه‌ای

چشم می‌دارم که گردی از سم مرکب رسد

یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است

کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد

من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است

بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد

زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات

حیف باشد آب حیوان گر به بی‌مشرب رسد

ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا

جرعهٔ جامی مگر زان شوخ شیرین‌لب رسد